کد مطلب:140237 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:111

خروج حضرت مسلم بن عقیل در کوفه و محاصره دارالاماره
عبدالله حازم گوید: وقتی كه گماشتگان ابن زیاد هانی را به بارگاه ابن زیاد بردند جناب مسلم بن عقیل به من فرمود: همراه ایشان برو و چگونگی حالات را از برای من خبر بیاور، من هم از قفای ایشان رفته آنچه بر سر هانی آمد از خواستن ابن زیاد مسلم را از هانی و امتناع نمودن وی و ضرب و شتم و دشنام و شكستن سر و صورت و حبس هانی و خروج آل مذحج و تفرق ایشان همه را برای جناب مسلم خبر آوردم و من اول كسی بودم كه خبر هانی را از برای مسلم و اهل بیت هانی آوردم ناگهان دیدم صدای ناله و ضجه اطفال و اهل عیال هانی به «وا ثكلاه، وا عبرتاه» بلند شد.

چون جناب مسلم اخبار هانی و شیون زنان را شنید دنیا در نظر آن صاحب جود تنگ شد به من فرمود بیرون رو و یاران مرا خبر كن من رفتم بانك برآورم، مردمی كه بیعت كرده بودند خبر كردم در اندك زمانی زیاده از چهار هزار از اهل عراق حاضر یراق درب خانه هانی اجتماع كردند، كوچه و معبر و راه و گذر تنگ شد منادی را فرمود به بام برو و ندا كن: یا منصور امت.

جارچی به امر جناب مسلم نعره از جگرگاه می كشید كه: یا منصور امت.

مردم فوج، فوج، دسته، دسته علم پشت سر علم، بیرق پشت سر بیرق، جنود و جیوش احزاب اعراب به جوش و خروش برآمدند صدای قعقعه سلاح و خشخشه لجام ها گوش را می درید و هوش را از سر می ربود، جناب مسلم بیرون آمد بر سر چهارراه قرار گرفت، قبائل كنده و مذحج و اسد و مضر و تمیم و همدان


هر فوج علمی داشتند و روی به مسجد آوردند و پشت سر هم جمعیت می رسید تا در اندك زمانی مسجد و بازار و كوچه از ازدحام خلق مملو شد طوائف و قبائل اعراب عربده می كردند و به صداهای مهیب فریاد می نمودند:

یا اهل الدین، یا اهل المصر، یا اهل الغیرة، بشتابید، بیائید، بگیرید و ببندید، این صداها به گوش پسر زیاد می رسید و او را بی اندازه وحشت زده و بیمناك نموده بود به طوری كه بانك می زد: درب قصر را محكم بدارید.

ابن زیاد در میان قصر متحصن شده و معدودی از فراشان و گماشتگان كه قریب سی نفر می شدند و بیست تن از اشراف كوفه و خلصان همراه داشت مثل بید می لرزیدند، خلائق دور تا دور قصر را محاصره كرده بودند و سنگ و كلوخ پرتاب كرده و فحش و دشنام بر پدر و مادر ابن زیاد می دادند نه كسی از یاران و هواداران ابن زیاد می توانست وارد قصر شود و نه از قصر احدی می توانست بیرون آید و فرار كند، حاصل آنكه كار بر پسر مرجانه تنگ شد رو به كثیر بن شهاب كرد و التماس نمود كه بیرون رود و مطیعان خود از طائفه مذحج را بخواند و به وی گفت: ایشان را بترسان و توجهشان را از مسلم بن عقیل بگردان.

كثیر بن شهاب به منظور تفریق آل مذحج از باب الرومین خود را بیرون انداخت جماعت مذحج را خواست با چاپلوسی و زبان نرمی گفت:

هر چه باشد من خیرخواه شما هستم، مگر شما خانه نمی خواهید، زندگی نمی خواهید، از اهل و عیال سیر شده اید كه این نوع دیوانگی می نمائید، شما را چه افتاده با مثل یزیدی طرف واقع شوید و دست از عمر خود بشوئید، برگردید به خانه های خود، فردا است كه لشگر شام مثل مور و ملخ می ریزند و شما را مثل دانه از زمین بر می چینند.

از طرف دیگر ابن زیاد نابكار محمد بن اشعث را بیرون فرستاد كه به زبان چرب و نرم طائفه كنده را خاموش كرده و از جوش و خروش بیاندازد.


محمد اشعث بیرون رفت، مردم را نصیحت كرد، علم امان در میدان نصب كرد و گفت: هر كس به زیر این علم آید در امن و امان است.

سپس ابن زیاد قعقاع ذئلی را خواست او را نیز برای خاموش كردن آتش فتنه بیرون فرستاد بعد شبث بن ربعی تمیمی را به منظور دلالت قبیله بنی تمیم فرستاد و بدنبال او حجار بن ابحر سلمی را ارسال داشت و بالاخره شمر بن ذی الجوشن عامر را به جهت تخویف و تنذیر فرستاد و باقی اشراف را از خوف تنهائی با خود نگاه داشت، پس آن مكاران از قصر بیرون آمده میان مردم افتادند، فریاد می كردند: خلائق چه خبر است این چه آشوب پر خطر است، این چه فتنه می باشد كه برپا كرده اید و این چه خاكی است بر سر خود ریخته اید، چرا از سوء عاقبت نمی ترسید حرف پیران بپذیرید، گوش به سخنان جهال ندهید، این رؤساء نانجیب به زبان نرم مردم را فریب دادند، بیشتر آن مردم ترسو و بزدل برگشتند و گفتند:

ما برای تماشا آمده ایم نه آشوب كردن و حمایت از كسی.

رؤساء نابكار خطاب به آنها گفتند:

این تماشا صرفه بر احوال شما ندارد، برگردید به خانه های خود.

مردم فوج، فوج بر می گشتند و در هنگام مراجعت اگر به قومی دیگر می رسیدند به آنها می گفتند:

شما چرا ایستاده اید، فلان طائفه رفتند، شما هم بروید و آشوب نكنید، بر جان و عیال خود رحم كنید.

محمد اشعث نزدیك خانه های بنی عماره علمی نصب كرده بود و مردم را به زیر آن علم فرا می خواند و بدین ترتیب به آنها امان می داد و در ضمن لشگر جمع می كرد، در جای دیگر كثیر بن شهاب مردم را گرد هم می آورد و سپس متفرق می ساخت، گروهی می رفتند و انبوهی می پیوستند در هر مكان و سكوئی نابكاری


ایستاده بود و فریاد می كرد:

ای اهل كوفه خیرگی نكنید، اكنون لشگر شام می رسد و امیر عبیدالله قسم خورده اگر ساعتی دیگر به همین طغیان بمانید چون ظفر یابد عذر شما را قبول نمی كند، بی گناه را بجای گناهكار و حاضر را به جای غائب مؤاخذه می نماید.

چون مردم پست و بی همت این سخنان را شنیدند بر خود ترسیده، گفتند:

اینها بزرگان و خیرخواهان مایند، پذیرفتن رأی رؤسا لازم است، بنا را بر عادت ذمیم قدیم خود گذاشته كه الكوفی لا یوفی (كوفی وفاء ندارد)

شعر



وفا متاع شریفی است در دیار نكوئی

از این متاع چرا در دیار كوفه نباشد



بهر صورت آن بی وفاها همچون بنات النعش یا مانند ملخ های پراكنده متفرق شدند و شمشیرهای خود را در غلاف نموده رو به خانه ها كردند و در بین راه استغفار كرده و شیطان را لعنت می نمودند حتی زن بود كه می آمد دست پسر یا برادر خود را می گرفت و می گفت: نور دیده مردم كه رفتند تو چرا مانده ای!؟ تو نیز برگرد!

برادر به برادر می رسید و می گفت: به جهت این آشوب فرداست كه لشگر شام كوفه را با خاك یكسان می كند، ما را با جنگ و شرارت چه كار، به همین طریق رو به خانه ها نهادند.